دگر حرفی برای گفتن نیست
دگر تفکر به حوالی، بهر چیست
هر چه دهی ندارند سیرائی
باز تشنه، گر جرعه جرعه نوشانی
بس که دل و دید ه ها پر توقعی
ز خود هیچ ، چشم به مال دگری
چشم باز کن دیده به جهانی
به دیده بین آنکه رسد به جائی
ز آسایش خود زند بهر انجام کاری
شروع زندگی بهر هر طلوع سحری
به دست آورد نان، با عرق جبین
« حلالش باد »
ز زحمت به رحمت و برکت این زندگی
حال بگو ، چه کرده ای به وفاداری
جز این که پشت سر حرف و حدیثی
این نباشد، فقط انتظار بی جائی
به یغما بری ز سر نارضایتی
گذشت چه باشد گر نباشد گذشتی!
همین رفتار و کردارها گر زهم جدائی
خداوند شاهد و ناظر به حقی
آگه باش نه به جفا، حتی در رفتار و کلامی
نشود هرگز به جبران پذیر ، گر برنجد دلی